سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 51779
کل یادداشتها ها : 49
خبر مایه


پاهام خسته بودند و توان راه رفتن نداشتند. دلم یه دنیا حرفو یه بغض کهنه داشت که می خواست یک جا بریزه بیرون. نور زیبای گنبد توان را از پاهام می گرفت . آروم نشستم رو به گنبد زیبایش .

 

 

بغضم را فروخوردم و با نگاهی پر از التماس حرف های سال ها تنهایی را برای مولای زیبایی ها زدم. ((آقا جان دل شکسته ام آنقدر که تاب و توان فریاد زدن از من گرفته شده است. مدت هاست دعوتم نکرده بودید حالا که آمدم آنقدر شکسته ام که نمی دانم با چه واژگانی زخمهای دلم را بیان کنم و التهاب قلب شکسته ام را مرحم گزارم. هنوز هم بوی طراوت عشقش تنها بهانه برای زندگیست یعنی می شود باز ببینمش. نه محاله ...)) هق هق گریه امانم نداد . دیگر مکان و زمان را نمی شناختم و دل تنگی هایم را با اشکهایی که سرچشمه غم بود آبیاری می کردم.

بعد از زیارت چند ساعته به هتلی که بابا برام رزرو کرده بود رفتم. اتاق کوچک و زیبایی بود یک تخت کنار پنجره که رو به حرم باز می شد، یک کمد کوچیک برای لباس ها و یه میز آینه و یه آینه زیبا و بزرگ که وقتی روی تخت دراز می کشیدی خودت را توش می دیدی.بعد از مرتب کردن وسایلم روی تخت دراز کشیدم اما خواب به چشمام نمی آمد. جعبه خاطراتم را گذاشتم جلوم و سعی کردم با خاطرات زیبا دلم را آرام کنم.

دو سه هفته از آشناییمان گذشته بود ساعت 12 بود آرام و قرار نداشتم منتظر بودم تا اسمش را روی صفحه ببینم. زیاد از فریب های رایانه ای و اینترنتی شنیده بودم و لی به نظرم او مثل همه نبود حرفاش به دلم می نشست .اسمش روی صفحه که می آمد زود سلام می کردم و او هم مثل همیشه می نوشت بازم زودتر از من اومدی و امشبم بردی.

ـ اصلا تلاش نکن چون همسشه زودتر می آم و خواهم برد.

ـ شکلت خنده را انداخت و گفت مطمئنم. معلومه که خیلی شیطونی.

ـ چه خبر ؟ خوبی؟

ـ خوبم .تو چی کار کردی که من هرشب بی اراده به سمت این جعبه و صفحه مجازی کشیده میشم.

حس کردم بدنم گرم شد و قلبم به تپش افتاد نمی دانم چه حسی بود ولی برام تازگی داشت. ادامه داد.

ـ خاطره اسم واقعیت را می گی ؟

ـ خودت بهم یاد دادی که توی این صفحه مجازی به کسی اعتماد نکنم

ـ ناقلا حتی به من .

ـ دوست داری اسمم چی باشه؟

ـ مطمئنم هر چی هست قشنگه

ـ تو اسم واقعیت را بگو .

ـ سیاوش

ـ کوثر

و این اولین گام اعتماد مون به هم بود .نمی دانم چه حسی بود که من را به سویش می کشید با اینکه مردد بودم ولی به خودم جرات دادم و گفتم.

ـ حالا که به من اعتماد کردی میشه یه چیزی ازت بخوام

ـ حتما بگو

ـ می توانیم یکم ارتباطمون را نزدیک تر کنیم

ـ منظورت را واضح بگو

ـ شماره

ـ شکل خنده انداخت و گفت به هیچ کس توی این صفحه مجازی اعتماد نکن

ـ می دانستم همین را می گی

ـ چون برام

ـ ادامش را چرا ننوشتی

ـ من اینترنت و چت زیاد میام اما تا حالا با هیچ کس این مدت ارتباط نداشتم فوقش دو بار اونم اتفاقی بوده

ـ اٍ... توضیح اضافه نده بگو ادامه حرفت چیه؟

با اینکه حدس می زدم ولی دوست داشتم برام بنویسه

ـ چون برام مهمی و شب بخیر

اسمش از روی صفحه چت رفت . صدای تپش قلبم را می شنیدم این چه حسی بود که از درونم بلند می شد یعنی من ندیده عاشق شده بودم

همیشه وقت خواب ایمیل هام را چک می کردم و این باور کردنی نبود که او شمارش را برام ایمیل کرده بود.شماره موبایلش را همراه با یه شاخه گل برام فرستاده بود.

دنبال یه فرصت مناسب می گشتم تا باهاش تماس بگیرم و صداش را بشنوم.

لب تاپ را برداشتم. دیگه نگرانی نداشتم که نکنه کسی بفهمه من میرم اینترنت یادش بخیر هرشب زود می خوابیدم که همه فکر کنند خوابم و بعد می رقتم سراغ کامپیوتر. صفحه ایمیلم را باز کردم . هنوزم اون ایمیل را نگه داشته بودم. 

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ